ذوق فقر افسانهٔ اقبال کوته می کند


بی طنابی خیمهٔ گردنکشی ته می کند

ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس


این سحر هر دم زدن روز تو بیگه می کند

در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم


ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته می کند

عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر می دوی


پیش پا نادیدن این مقدار گمره می کند

عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا


راه چندین دشت یک پا لغز کوته می کند

خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست


این تیمم زان وضوهایت منزه می کند

رنگها گردانده ای ، ای غافل از نیرنگ دل


آینه عمریست زین تمثالت آگه می کند

بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست


صنعت عشق ازکلف آرایش مه می کند

شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنی ست


از ازل کبکی درین کهسار قهقه می کند

دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است


بیدل مسکین فقیر است الله الله می کند